اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم
سيماى اميرالمومنين على (ع ) در آينه جنگ خندق
جـنـگ احـزاب (هـمـان جـنـگ خـنـدق ) بـعـد از جـنـگ بـنـى نـضـيـر (در سـال پـنجم هجرت ) رخ داد، سپاه احزاب (از مكّه به سوى مدينه ) روانه شدند، وقتى به مدينه (آن سوى خندق ) رسيدند، مسلمانان از كثرت جمعيّت دشمن كه با ساز و برگ وسيع آمده بودند، به هراس افتادند ، دشمن در پشت خندق ، زمينگير شد، بيش از بـيـسـت روز جـنـگ آنان با مسلمين ، تنها با تيراندازى و پرت كردن نيزه انجام مى گرفت (زيـرا خـنـدق و سـنگر بزرگى كه مسلمين در برابر سپاه دشمن ، حفر كرده بودند، مانع ورود دشمن به داخل مدينه و جنگيدن با شمشير مى شد).
سـپس رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) مسلمين را براى نبرد با دشمن فرا خواند و آنان را براى رودررويى خشن با دشمن پرجراءت كرد و وعده پيروزى به آنان داد.
پـس (از آنـكه قريش از تحريك پيامبر اسلام (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) مطلع شدند) يكّه سوارانى از آنان براى پيكار به ميدان تاختند كه از آنان اين افراد بودند:
عمرو بن عبدود عامرى ، عكرمة بن اءبى جهل ، هبيرة بن ابى وهب مخزومى ، ضرار بن خطاب و مرداس فهرى .
ايـن دلاوران بى بديل دشمن ، لباس جنگ پوشيدند و سوار بر اسبهاى خود شدند و كنار چـادرهـاى بـنى كنانه (يكى از احزاب هميار خود) رفتند و به آنان گفتند:((براى جنگ آماده شـويـد)). سـپـس به سوى مسلمين تاختند، وقتى كه به جلو خندق رسيدند، توقف كردند و به شناسايى خندق پرداختند و خود را به قسمتى از خندق كه عرض تنگترى داشت (و مى تـوانـسـتـنـد بـا اسـب از آن سو به اين سوى خندق بجهند) روانه شدند و از آنجا به اين طـرف خـندق جهيدند و خود را به سرزمين شوره زارى كه بين كوه ((سليع )) و خندق قرار داشت ، رساندند و به تاخت و تاز پرداختند.
مـسلمانان آنان را در آن وضع مشاهده مى كردند، ولى هيچ كس از آنان پا به جلو نگذاشت و ((عمرو بن عبدود)) (يل مغرور قريش ) شاخ و شانه خود را به مسلمين نشان مى داد و آنان را بـه پيكار، فرا مى خواند، در هر لحظه در اين جريان اميرمؤ منان على ( عليه السلام ) در حـضور پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) اظهار آمادگى مى كرد و از آن حضرت اجازه مـى خـواسـت كـه بـه مـيـدان رود، ولى رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) به على (عـليـه السـلام ) مـى فرمود:((آرام باش )) و اجازه نمى داد به اين اميد كه مسلمانى ديگر، پـا بـه پـيـش گذارد، ولى مسلمانان همچنان در خاموشى بسر مى بردند واز هيچيك از آنان حـركـتـى ديـده نـشـد، چـرا كـه مـى ديـدنـد ((عـمـروبـن عـبـدود)) (غول بى باك ) به ميدان آمده ، از او و همراهانش هراس داشتند. عمرو بن عبدود، همچنان نعره ((هـَلْ مـِنْ مـُبـارِزْ)) سـر مـى داد، وقـتـى كـه از يـك سـو نـعـره ((عـمـرو)) طول كشيد و از سوى ديگر تقاضاى مكرّر اميرمؤ منان على (عليه السلام ) براى جنگ ادامه يـافـت ، رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليه و آله و سلّم ) ، على (عليه السلام ) را به حضور طلبيد و عمامه خود را بر سر على (عليه السلام ) گذارد و بست و شمشير خود را به على (عليه السلام ) داد و به على (عليه السلام ) فرمود:((اِمْضِ لِشَاءْنِكَ؛ به سوى آنچه مى خـواهـى بـرو)). سپس گفت :((اَلّلهُمَّ اَعِنْهُ؛ خدايا! على را يارى كن )) و على (عليه السلام ) به ميدان شتافت .
گزارش جابر از صحنه جنگ خندق
وقـتـى كـه على (عليه السلام ) به سوى ((عمرو)) رفت ، جابر بن عبداللّه انصارى نيز دنـبال على ( عليه السلام ) رفت تا ببيند نبرد على (عليه السلام ) با ((عمرو)) به كجا مـى انـجـامـد (تـا آنـچـه ديده بعدا گزارش دهد) وقتى كه على (عليه السلام ) در برابر ((عمرو)) قرار گرفت ، به او چنين فرمود:
((اى عمرو! تو در زمان جاهليّت مى گفتى : هركس از من سه تقاضا كند، آن سه تقاضا يا يكى از آنها را روا مى كنم )).
عمرو گفت : آرى چنين است .
على (عليه السلام ) فرمود:(((تقاضاى اوّل من اين است ) تو را دعوت مى كنم به يكتايى خـدا و صـدق نـبـوّت رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) گـواهـى دهـى و قبول اسلام كنى )).
عمرو گفت :((اى برادرزاده ! از اين تقاضا بگذر)).
على (عليه السلام ) فرمود:((اين تقاضا را اگر بپذيرى ، براى تو بهتر است )).
سـپـس عـلى (عـليـه السـلام ) فـرمـود:(((تـقـاضـاى دوّم مـن آن است كه ) از هرجا كه آمده اى بازگردى . (و جنگ را ترك كنى ))).
عـمـرو گـفـت :نـه ، آن وقت زنان قريش تا ابد گفتگو مى كنند ( كه عمرو از روى ترس ، نجنگيد).
على (عليه السلام ) فرمود:((تقاضاى ديگرى دارم )).
عمرو گفت : آن چيست ؟
على (عليه السلام ) فرمود:((از اسب فرود آى و با من جنگ كن )).
عـمـرو لبـخـنـدى زد و گفت :((من گمان نداشتم كه فردى از عرب پيدا شود و چنين سخنى بـه مـن بـگـويـد و مـن دوسـت نـدارم مـرد بـزرگـوارى چون تو را بكشم و بين من و پدرت رابطه دوستى بود)).
عـلى (عـليـه السـلام ) فـرمـود:((ولى مـن دوسـت دارم تـو را بـكـشـم ، حال اگر جنگ مى خواهى ، پياده شو)).
عمرو، از اين سخن خشمگين شد و پياده شد و به صورت اسبش زد كه اسب بازگشت .
جـابـر مـى گـويـد: ايـن دو به همديگر حمله كردند، آنچنان گرد و غبار از زير پاى آنان برخاست ، كه آنان را در ميان گرد و غبار نديدم ، فقط صداى تكبير شنيدم ، دريافتم كه عـلى (عـليـه السلام ) ((عمرو)) را كشته است ، همراهانش را ديدم كنار خندق آمدند كه به آن سـوى خـنـدق بـجـهند و فرار كنند، از آن سو، وقتى مسلمانان صداى تكبير را شنيدند به پـيـش آمـدنـد و بـه سـوى خـنـدق تـاخـتـنـد تـا از نـزديـك ، صـحـنـه را بـنـگـرنـد، ديدند ((نـوفل بن عبداللّه )) به داخل خندق افتاده و اسبش نمى تواند او را از آنجا نجات دهد، او را سنگباران كردند.
نـوفل به مسلمين گفت :((مرا با بهتر از اين روش بكشيد، يكى از شما پايين آيد تا با او بجنگم )).
على (عليه السلام ) به سوى او پريد و او را زير ضربات سهمگين خود قرار داد تا او را كشت .
سـپس آن حضرت به ((هُبَيره )) (يكى از همراهان ديگر عمرو) حمله كرد و با شمشير چنان به برآمدگى زين اسب او زد، زرهى كه پوشيده بود، از تنش افتاد.
عكرمه و ضرار بن خطاب (وقتى وضع را چنان ديدند) فرار رابرقرار برگزيدند.
جـابـر مـى گويد:((من نبرد على (عليه السلام ) با عمرو را نتوانستم به هيچ چيز تشبيه كنم ، جز به داستان داوود (عليه السلام ) با جالوت كه خداوند آن را در قرآن آورده است ، آنجا كه مى فرمايد:
((فَهَزَمُوهُمْ بِاِذْنِ اللّهِ وَقَتَلَ داوودُ جالُوتَ ...)).
سـپـاه طـالوت به فرمان خدا، سپاه دشمن (جالوت ) را شكست دادند و داوود (جوان كم سن و سال نيرومند و شجاعى كه در لشگر طالوت بود) جالوت را كشت )).
سایت جامع سربازان اسلام
کلمات کلیدی : جنگ خندق،خندق،جنگ در اسلام،اسلام و جنگ،جنگ اسلامی،جنگ های مسلمانان،جنگ اسلام و کفر،پیروز جنگ ها،پرچم علی،تا کفر و شرک هست،تا کفر و شرک هست مبارزه هست،شمشیر علی،ذوالفقار،ذوالفقار امیرالمومنین علی(ع)