خاطرات شهید مصطفی ردانی پور
1- تب کرده بود ، هذیان می گفت. می گفتند سرسام گرفته . دکتر ها جوابش کرده بودند . فقط دو سالش بود، پیچیده بودند گذاشته بودندش یک گوشه . همسایه ها جمع شده بودند. مادر چند روز، یک سر گریه و زاری می کرد، آرام نمی شد، می گفت « مرده ،مصطفی مرده که خوب نمی شه .» صبح زود ، درویش آمد دم در ؛ گفت « این نامه را برای مصطفی گرفتم، برات عمرشه.»
2- هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشکی سرش کرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یک گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا. مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش کرده بود « پا نشی بیای دنبال من، دیگه مرد شدی، زشته ، از دم در برت می گردونند.» روضه که تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو.
3- هر روز که از دکان کفاشی بر می گشتند، یک سنگ بر می داشت می داد دست علی که « پرتش کن توی حیاط یارو.» سنگ را پرت کرد آن طرف دیوار توی حیاط ،دوتایی تا نفس داشتند دویدند، سر پیچ که رسیدند، صدای باز شدن درآمد ، صاحب خانه بود. رنگ علی پرید، مصطفی دستش را محکم کشید و گفت « زود باش برگرد.» برگشتند طرف صاحب خانه . دادش به هوا بود « ندیدین از کدوم طرف رفت؟ مگه گیرش نیارم ...» شانه هایش را بالا انداخت. مثل این که اولین بار است که از آن کوچه رد می شود.
4- نمره اش کم شده بود، باید ورقه را امضا شده می برد مدرسه. انگشت پایش را زده بود توی استامپ ، بعد هم زیر ورقه ی امتحانیش . هیچ کس نفهمید که انگشت کی پای ورقه اش خورده است.
5- روی یکی از بچه ها اسم گذاشته بودند، شپشی، ناراحت می شد. مصطفی می دانست یک نفر هست که از قضیه خبر ندارد. بچه ها را جمع کرد، به آن یک نفر گفت« زود باش، بلند بگو شپشی!» او هم گفت« خیله خب بابا، شپشی...» همه فرار کردند . طرف ماند ، کتک مفصلی نوش جان کرد.
6- یک دختر جوان ایستاده بود جلوی مغازه ، رویش را سفت گرفته بود. این پا و آن پا می کرد. انگار منتظر کسی بود. راننده تا دید، پرید پشت ماشینش . چند بار بوق زد، چراغ زد،ماشین را جلو وعقب کرد. انگار نه انگار ، نگاهش هم نمی کرد. سرش را این ور و آن ور می کرد، ناز می کرد. از ماشین پیاده شد ، آمد جلو. گفت « بفرما بالا!» یک هو دید یک چادر مشکی و یک جفت کفش پاشنه بلند ماند روی زمین و یک پسر بچه نه ده ساله از زیرش در رفت. مصطفی بود! بعد هم علی پشت سرش، از ته کوچه سرکی کشید، چادر و کفش را برداشتو دِ در رو.
7- «آقا مرتضی ،مصطفی را ندیدی؟ فرستادمش دنبال چرم .هنوز برنگشته !» چرم را انداخته بود توی آب، نشسته بود لب حوض کتاب می خواند . یک دستش کتاب بود، یکدستش توی حوض . اوستا به مرتضی گفت « حیف این بچه نیست می آریش سرکار؟ ببین با چه عشقی درس می خونه. برادر بزرگش هستی . باید حواست به این چیز ها باشه. » مرتضی گفت «خودش اصرار میکنه . دلش می خواد کمک خرج مادر باشه. درسش رو هم می خونه. کارنامه ش رو دیده م . نمره هاش بد نیست.»
8- یک گوشه ی هنرستان کتاب خانه راه انداخته بود؛ کتاب خانه که نه ! یک جایی که بشود کتاب رود و بدل کرد، بیش تر هم کتابهای انقلابی و مذهبی . بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نماز ها حرف می زد. خبرش بعد مدتی به ساواک هم رسید.
9- مادر نشسته بود وسط حیاط ، رخت می شست.مرتضی آمد تو . گفت « یا الله ، مادر چند تا نقاش آورده م، خونه را ببینند. یه چادر بنداز سرت.» با لباس شخصی بودند . خانه را گشتند. حسابی هم گشتند. چیزی پیدا نکردند. مصطفی همان روز صبح عکس ها و اعلامیه ها با خودش برده بود.وقت رفتن گفتند « مراقب جوون هاتون باشین یه عده به اسم اسلام گولشون می زنن. توی کارهای سیاسی می اندازنشون. خراب کار می شن.»
10- معلم جدید بی حجاب بود . مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.- برجا ! بچه ها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود،دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت . خانم معلم آمد سراغش .دستش را انداخت زیر چانه اش که « سرت را بالا بگیر ببینم» چشم هایش را بست . سرش را بالا آورد. تف کرد توی صورتش . از کلاس زد بیرون . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود.
11- - دیگه نمی خوام برم هنرستان. - آخه برای چی ؟ - معلم ها بی حجابن . انگار هیچی براشون مهم نیست. میخوام برم قم؛ حوزه.
12- یک کتاب گرفته بود دستش ، دور حوض می چرخید و می خواند. مصطفی تا دید حواسش به دور و بر نیست، هلش داد توی حوض بعد هم شلنگ آب را گرفت رویش ، تا می خواست بلند شود، دوباره هلش میداد،آب را می گرفت رویش. آمده بود سراغ مصطفی ، با چند تا از هم حجره ای هایش. که بیندازندش تو همان حوض مدرسه ی حقانی.مصطفی اخم هایش را کرد توی هم. نگاهش را انداخت روی کتابش ، خیلی جدی گفت« من با کسی شوخی ندارم. الان هم دارم درس می خونم.»
13- چهارده سالش بود که پدرش فوت کرد، مادر خیلی که همت می کرد، با قالی بافی می توانست زندگی خودشان را توی اصفهان بچرخاند ، دیگر چیزی باقی نمی ماند که برای مصطفی بفرستد قم. آیت الله قدوسی ماجرا را فهمیده بود، برایش شهریه مقرر کرده بود، ماهی پنجاه تومان.سر هر ماه ، دوتا پاکت روی طاقچه جلوی آینه بود، هیچ وقت رحمت نفهمید از کجا ، ولی می دانست یکی مال مصطفی است، یکی مال خودش. هر وقت می آمدند حجره یا مصطفی نیامده بود، یا اتفاقی با هم می رسیدند. هرکدام یکی از پاکت ها را بر می داشتند. توی هر پاکت بیست و پنج تومان بود.
14- گفتم « بذار لباسات رو هم با خودمون ببریم، بشوریم تمیز تر بشه برای برگشتن. » گفت « نه لازم نیست.» با خودم گفتم« داره تعارف میکنه.» رفتم سراغ بغچه ی لباس هایش . همه شان خاکی و گچی بودند. گفتم « چرا لباسات گچیه ؟» دستم را گرفت ، برد یک گوشه . گفت «بهت نگفتم که نگران نشی. کوره ی آجر پزی بیرون شهر رو می شناسی؟ فقط پنج شنبه جمعه ها می ریم. با عبدالله دوتایی می ریم. نمی خوام مادر خبردار شه. دلش شور می افته.»
15- مریض شده بود؛ می خندید. می گفتند اگر گریه کند خوب می شود. نمازم را خواندم . مهر را گذاشتم کنارم. نگاهش می کردم. حال نداشت.صدایش در نمی آمد. یک نگاه به مهر انداخت. گفت « مرتضی ، چرا عکس دست روی مهره؟»گفتم « این یادگار دست حضرت ابوالفضله که تو راه خدا داده .»گفت « جدی میگی؟» گفتم « آره . میخوای از حضرت ابوالفضل برات بگم؟» حالش عوض شد، اشکش در آمد . من می گفتم، او گریه می کرد. صدایش بلند شد. زار زار گریه می کرد. جان گرفت انگار. بلند شد لباس هایش را پوشید . گفت « می رم جمکران .» گفتم « بذار باهات بیام » گفت « نمی خواد . خودم می رم.» به راننده گفته بود « پول ندارم. اگر پول های مسافرها جمع کنم ، تا جمکران من رو می رسونی؟»
16- یک مینی بوس طلبه برای تبلیغ . هرکدام با یک ساک پر از اعلامیه و عکس امام ، پخش شدیم توی روستاها. قرار بود ده شب سخنرانی کنیم؛ از اول محرم تاشب عاشورا. هر شب از شریف امامی ، شب عاشورا باید از شاه می گفتیم. توی همه ی روستا ها هم آهنگ عمل می کردیم. مصطفی ده بالا بود. خبر ها اول به او می رسید. پیغام داده بود « باید از مردم امضا بگیریم. یه طومار درست کنیم؛ بفرستیم قم برای حمایت از امام.» شب ها بعد از سخن رانی امضاها را جمع می کردیم. شب پنجم ساواک خبر دار شد. مجبور شدیم فرار کنیم.
17- مردم ریخته بودند توی خیابان ها ، محرم بود. به بهانه ی عزاداری شعار می دادند. مجسمه ی شاه را کشیده بودند پایین. سرباز ها مردم را می گرفتند، می کردند توی کامیون ها ، کتک می زدند. شهر به هم ریخته بود. تازه رسیده بودیم شهررضا. نزدیک میدان شهر پیاده شدیم. ده بیست تا طلبه درست وسط درگیری. از هیچ جا خبر نداشتیم. چند روزی بود که برای تبلیغ رفته بودیم روستاهای اطراف کردستان ، ارتباطمان با شهر قطع شده بود . تا سربازها دیدنمان ریختند سرمان تا می خوردیم زدندمان. انداختندمان پشت کامیون. مصطفی زیر دست سرباز ها مانده بود . یک بند ، با مشت و لگد می زدندش. زانوهایش را بغل کرده بود. سرش را لای دست هایش قایم کرده بود. صدایش در نمی آمد.
18- داد می زد. می کوبید به در. مسئول بازداشتگاه را صدا می زد. می گفت « در رو باز کنین ، می خوام برم دستشویی.» یک از سربازها آمد . بردش دستشویی . خودش هم ایستاد پشت در . امضایهایی که از مردم روستاها گرفته بودند که بفرستند قم برای حمایت از امام ، توی جیبش بود. اگر می گشتند.، حتما پیدا می کردند. آن وقت معلوم نبود چه بلایی سرشان می آمد. طومار امضاها را در آورد. اسم امام رویش بود.نمی توانست بیندازد توی دستشویی. تکه تکه اش کرد. بسم الله گفت. قورتش داد.
19- تو ایستگاه ژاندارمری ، اتوبوس را نگه داشتند. شک کرده بودند. چهارده تا طلبه با یک بلیت سری . افسر ژاندارمری آمد بالا . دو تا از بچه ها را صدا زد پایین. بلیت خواست ، راننده می گفت« این ها بلیت دارن، بدون بلیت که نمی شه سوار شد...» قبول نمی کرد. می گفت «اگر بلیت دارن، باید نشون بدن.» مصطفی رفت پایین،بلیت را نشان د اد. همه را کشیدند پایین. ساک ها پر از اعلامیه و عکس امام بود. ساک اول را باز کردند روی میز . رنگ همه پرید. - این کاغذ ها چیه چپوندین این تو؟ - مگه نمی بینی؟ ما طلبه ایم . این ها هم درس و مشقمونه. الان هم درس تعطیل شده ،داریم می ریم اصفهان . بلند شد ساک را پرت کرد طرفمان که « جمع کنید این آت و آشغال ها رو...» مصطفی زود زیر ساک را گرفت که برنگردد روی زمین . زیر جزوه ها پر از اعلامیه و عکس بود.
20- رفته بود جمکران ؛ نصفه شب ، پای پیاده ، زیر باران . کار همیشه اش بود؛ هر سه شنبه شب. این دفعه حسابی سرما خورده بود. تب کرده بود و افتاده بود. از شدت تب هذیان می گفت؛ گریه می کرد. داد می زد. می لرزید. بچه ها نگران شده بودند. آن موقع آیت الله قدوسی مسئول حوزه بود، خبرش کردند. راضی نمی شد برگردد. یکی را فرستادند اصفهان، خانواده اش را خبر کند. مرتضی آمد . هرچی اصرار کرد « پاشو بریم اصفهان ، چند روز استراحت کن،دوباره برمی گردی حوزه.» می گفت « نه ! درس دارم»آخر پای مادر را وسط کشید « اگه برنگردی ،مادر به دلش می آد، ناراحت می شه، پاشو بریم ،خوب که شدی بر می گردی.» بالاخره راضی شد چند روز برود اصفهان.
21- اوایل انقلاب بود. رفته بود کردستان برای تبلیغ ، مبارزه با کشت خشخاش. آن جا با بچه های اصفهان یک گروه ضربت راه انداخته بود. چند تا روستا را پاک سازی کرده بودند. مزرعه ها ی خشخاش را شخم زده بودند. خیلی ها چشم دیدنش را نداشتند. « همان جایی که هستید وایستید» مصطفی نگاهی به راننده انداخت و گفت « بشین سرجات و هر طوری شد تکان نخور..» فوری پیاده شد. عمامه اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت وداد زد « عمامه من ، کفن منه ، اول باید از رو جنازه من رد شید.»
22- گفتم «با فرمانده تون کار دارم.» گفت « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی کنه.» رفتم پشت در اتاقش . در زدم ؛ گفت « کیه ؟» گفتم« مصطفی منم.» گفت « بیا تو.» سرش را از سجده بلند کرد، چشم های سرخ ، خیس اشک . رنگش پریده بود. نگران شدم. گفتم« چی شده مصطفی؟ خبری شده ؟ کسی طوریش شده ؟» دو زانو نشست . سرش را انداخت پایین . زل زد به مهرش . دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشت هایش رد می کرد. گفت « یازده تا دوازده هر روز رافقط برای خدا گذاشته ام . برمیگردم کارامو نگاه می کنم . از خودم می پرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم.»
23- نگاهش را دوخته بود یک گوشه ، چشم بر نمی داشت. مثل این که تو دنیا نبود . آب می ریخت روی سرش ، ولی انگار نه انگار . تکان نمی خورد . حمام پیران شهر نزدیک منطقه بود. دوتایی رفته بودیم که زود هم برگردیم. مانده بود زیر دوش آب . بیرون هم نمی آمد. یک هو برگشت طرفم،گفت« از خدا خواسته م جنازه ام گم بشه. نه عراقی ها پیدایش کنند، نه ایرانی ها.»
24- می گفت « ما دیگه کردستان کاری نداریم. باید بریم جنوب . مرزهای جنوب بیش تر تهدید می شه. » فرمانده ها قبول نمی کردند. می گفتند « اگه برید ، دوباره این جا شلوغ می شه. منطقه نا امن می شه.» می گفت « ما کار خودمون رو این جا کرده ایم. دیگه جای موندن نیست. جنوب بیش تر به ما احتیاجه.»
25- « بچه ها! کسی حق نداره پاشو توی خونه های مردم بذاره . نماز هم تو خونه های مردم نخونید. شاید راضی نباشن.» تازه رسیده بودیم جنوب؛ پایگاه منتظران شهادت و بعد دارخوین. شصت هفتاد نفری می شدیم. با دو تا سیمرغ و چند تیرباری که باخودمان آورده بودیم. برای خودمان گردانی شده بودیم . هنوز عراقی ها معلوم نبودند، ولی مردم خانه ایشان را ول کرده بودند. درها باز ، وسایل دست نخورده ،همه چی را گذاشته بودند و رفته بودند. مصطفی می گفت « مردم که نمی دونند ما اومده یم این جا. خوب نیست بی خبر سرمون رو بندازیم پایین، بریم تو.»
26- - پس آر پي جي کو؟ - آقا مصطفي فعلا ما اومده يم شناسايي ، ديدم دست و پاگيره ، گذاشتمش لب جاده . - حالا ديگه وسط دو تا صف تانک با اين ژ-3 ها نمي شه کاري هم کرد. آرم سپاه رو از لباس هاتون بکنيد. هرچي مدرک و کارت شناسايي هم داريد ، در بياريد چال کنيد. فقط خدا به دادمون برسه. سرش را انداخته بود پاين و تند تند و جعلنا مي خواند. از عقب يک گلوله ي آرپي جي خورد به يکي از تانک ها ؛ مسيرشان را عوض کرند. حالا مصطفي جان گرفته بد. پريد لب جاده آرپي جي را برداشت. دنبال تانک ها مي دويد. سه تايشان را زد. بعد هم آمد نشست که « خوب حسابشون رو رسيديم.»
27- بچه ها توي محاصره گير کرده بودند . طاقت نداشت. اين پا آن پا مي کرد. نمي توانست بماند . بايد خودش را مي رساند. پريد پشت نفربر و گفت « هرچي مهمات دم دست داريم بريزيد بالا .» پر که شد ، معطل نکرد.گازش را گرفت و رفت . وقتي به هوش آمد ، افتاده بود وسط خاکريز . بدنش تير مي کشيد. يک نگاه به دور و برش انداخت . نفربر پر از گلوله و موشک آر پي جي سوخته بود و از چهار ستونش دود بلند مي شد. هر چه فکر کرد، نفهميد چه طور از نفربر پرت شده بيرون . دست به بدنش کشيد سالم بود؛ سالمِ سالم.
28- گلوله ي توپ خانه ي خودي ، درست صد متري سنگر ، روي يک لوله ي نفت خورده بود و آتش بود که هوا مي رفت. ديده بان قهر کرده بود . نمي آمد توي سنگر . از دست خودش ، ازدست مصطفي،از دست همه دلگير بود. مي گفت « من ديگه ديده باني نمي دم. از اولش هم گفتم بلد نيستم. حالا بفرما. اگه يه خورده اين ورتر خورده بود،مي افتاد رو سر بچه ها . من چي کار بايد مي کردم؟» مصطفي مي گفت« کوتاه بيا. ديگه کاريش نمي شه کرد. اگه تو نيايي کسي رو نداريم جات واسته. خواست خدا بوده . تو که کم نذاشتي.»
29- چشم هايش را چسبانده بود به دوربين . زل زده بود تو آتش. از پشت شعله ها عراقي بود که جلو مي آمد با کلي پي ام پي و تانک و آر پي جي . رفت بالا ي سر بچه ها و يکي يکي بيدارشان کرد. چند ساعت بيش تر طول نکشيد . با کلي اسير و غنيمت برگشتند. بار اول بود که از نزديک عراقي مي ديدند. شب که شد،سنگر به سنگر سراغ بچه ها رفت. - يه وقت غرور نگيردتون . فکر نکنيد جنگ همينه . عراقي ها باز هم مي آن. از اين به بعد با حواس جمع تر و توکل بيش تر.
30- چند تا فن کاراته و چند تا فحش حسابي نثارش کردم. يکي از آن عراقي هاي گنده بود . دلم گرفته بود. اولين بار بود که جنازه ي يکي از بچه ها را مي فرستاديم عقب.يک هو يک مشت خورد تو پهلوم و پرت شدم آن طرف. مصطفي بود. گفت « بايد ياد بگيري با اسير چه طور حرف بزني.»
31- آسمان را ابر گرفته بود. نم نم بارون روي رمل ها نشسته بود . رمل ها آن قدر سفت شده بودکه بشود رويش راه رفت. توي هواي ابري دم غروب ، عراقي ها ديدشان کم شده بود . اصلا گمان نمي بردند توي آن هوا عملياتي بشود. افتاده بود به سجده . صورتش را گذاشته بود روي رمل ها و گريه مي کرد و شکر مي گفت. نيم ساعت تمام سرش را از روي زمين بلند نکرد. بلند که شد، بچه ها را بغل کرد. گفت«ديديد به تون گفتم خدا ملکش را مي فرستد براي کمک؟ اين بارون به اندازه ي يک لشکر کمک شماست.»
32- علي ! توکه شهيد نشده اي، من هم که تا حالا لياقتش را نداشتم. اين دفعه رسول را بياريم. شايد کاري کرد. » رسول فقط هفده سالش بود.
33- از پايين تپه دست تکان داد .داد زد « علي بيا پايين کارت دارم.» مصطفي بود؛ وسط عمليات . با جيپ فرماندهي آمده بود . گفت «اومده م بهت سر بزنم و برم.» خدا حافظي کرد و رفت . رسول شهيد شده بود.
34- پرت شده بود روي زمين . درست خورده بود توي کاسه ي زانويش . به هرزحمتي که بود بلند شد. دو قدمي جلو نرفته بود که تير دوم خورد به بازويش . دوباره پاهايش بي حس شد و افتاد . اين دفعه دست راستش را عصا کرد و بلند شد. سومي به کتفش خورد . باز هم سمت چپ . هر سه سمت چپ ! خم شد طرف زمين . خودش را بالا کشيد و يک وري ايستاد. آخرش يک تير کاليبر تانک خورد به دستش . ديگر افتاد روي زمين.
35- - اگر مي تونيد، بدون بي هوشي عمل کنيد. ولي اجازه نمي دم بي هوشم کنيد. از مچ تا بازو ، عصب دستش بايد عمل مي شد. - من يا زهرا ميگم ، شما عمل را شروع کنيد.
36- تازه به هوش آمده بود. چشم هاي بي رمقش که به من افتاد ، خنده اي کرد و گفت « بله . رسو ل شهيد شد.» نميدانستم چه بگويم؟ رفته بودم تسليت بگويم. خوش حال بود. مي خنديد. نفهميدم دوباره کي به هوش آمد . چشم هايش نيمه باز بود ، اشک هايش روي صورتش مي ريخت . مي گفت« رسول يک تير خورد و رفت. من اين همه تير خوردم ، هنوز اين جام .» تازه از اتاق عمل صحرايي بيرون آمده بود. رنگ به صورت نداشت. هر چه اصرار کردم که شما برادر بزرگ رسول هستيد ، بايد براي مراسم خودتان را برسانيد ، مي گفت «نه!» آخر عصباني شد و گفت « مگه نمي بيني بچه ها کشيده ند جلو؟ تازه اول عملياته . کجا بذارم برم؟»
37- - مادر! مصطفي اومده ! چادر راانداخت سرش و تا دم در دويد. - پس چرا نمي آد تو؟ - خجالت مي کشه،مي گه « رسول شهيد شده. من با چه رويي بيام خونه؟»
38- ضعيف شده بود. بي حال بود. نگاهش که ميکردم. نمي توانستم خوب بشناسمش . جلو رفتم . دستش را گرفتم. صورتش را بوسيدم گفت « مادر ، ناراحت نشي که بچه ت شهيد شده. قرار بود من برم . رسول پيش دستي کرد. سرت رو توي مردم بالا بگير. تو از اين به بعد بايد مثل حضرت زينب باشي.»
39- يک اتاق کوچک . گوشه ي حياط . آن قدر کوچک که فقط يک تخت تويش جا ميگرفت. اتاق نم دار بود. رگه ها ي آب تا سقف بالا رفته بود. هيچ کس را آنجا راه نمي داد، حتي علي را . اگر هم مي خواست راه بدهد، جا نمي شد. فقط خودش بود و خداي خودش.
40- دراتاق را بسته بود . صداي نوار از اتاقش مي آمد . مادر لاي در را باز کرد، ديد يک گوشه نشسته. عکس رسول را گذاشته جلويش ، با نوار روضه گريه مي کند. تا ديد مادر دارد نگاه مي کند، زود اشک هايش را پاک کرد. خنديد . گفت « راستي مادر ، خوش به حال رسول که شهيد شد.»
41- با يک دستش تکيه داده بود به عصا ، با آن يکي دستش ظرف بنزين را بالا و پايين ميبرد و نشان ماشين هايي ميداد که باسرعت از وسط جاده ي خاکي رد مي شدند. توي گرما ،وسط بيابان،توي تير رس دشمن ، ماشين بنزين تمام کرده بود . کسي هم منتظر آمدنش نبود. تازه به زور فرستاده بودندش بيمارستان.
42- يک دستي اسلحه را برداشت و راه افتاد . جنگ تن به تن بود. يکي با سر نيزه عراقي ها را مي زد ، يکي با کلاه آهني . تاريک بود .و همه قاطي شده بودند. يک دستش توي گچ بود. هم مي جنگيد . هم فرياد مي کشيد «اين جا کربلاست. يا حسين بگيد بجنگيد . دست هاي ابوالفضل کمکتون مي کنه.»
43- گريه اش بند نمي آمد . فقط يک جمله گفته بودم « حالا که منطقه آرومه ، بيا بريم به درسمون هم برسيم.» دم غروب توي بيابان مي دويد. گريه مي کرد. به سرو صورتش مي زد و مي گفت« برم حوزه که چي ؟ همه چي اين جاست . خدا اين جاست. امام حسين اين جاست.» نگاهش مي کردم؛ نمي دانستم چه بگويم. دستش را از توي دستم کشيد بيرون . شروع کرد به دويدن و گريه کردن . زار زار گريه مي کرد. توي سرش مي زد. حسين حسين مي گفت. دم غروب بود. بيابان داشت تاريک مي شد. ماندم چه کنم.ديدم زير بغلش را گرفتم. عذر خواهي کردم. آرام نمي شد. من هم گريه ام گرفت . دوتايي نشستيم گريه کرديم. مي گفت « مگه نمي بيني همه رفته اند و ما مونده يم.؟»
44- رفته بود پيش امام که « بايد تکليفم رو معلوم کنم، بالا خره درس مقدمه يا جنگ؟» امام فقط يک جمله گفتند « محکم بمانيد توي جنگ.» ديگر کسي جلودارش نبود.
45- « برادر ها بلند شيد ؛ نماز شب.» هوا سرد بود. کسي حال بلند شدن نداشت. پتو ها را کشيده بودند تا روي سرشان و خوابيده بودند . دست بردار نبود. هي داد مي زد « بلند شيد؛ نماز شب!» يکي سرش را از زير پتو در آورد . همين طور که چشم هايش بسته بود گفت« از همين زير پتو العفو.» چند تا پتو دور خودش پيچيد و رفت . زير نور فانوس دعا مي خواند، نماز مي خواند،گريه مي کرد.
46- صدايش مي کرديم«خميني جون » از بس که از امام حرف مي زد.- خميني جون گم شده ؛ مصطفي داد مي زد يعني چي که گم شده ؟ مگه اسباب بازي بوده که گم بشه؟ برين همون جايي که بودين بگردين. تا پيدايش نکرده ين ، حق برگشت ندارين.» شوخي نبود. رفته بوديم شناسايي . توي خاک عراق ، پيرمرد راه را اشتباه رفته بود . هرچي دنبالش گشتيم ، پيدايش نکرديم. حرف توي گوش مصطفي نمي رفت. مي گفت« بايد برش گردونيد . اون جاي پدر ما بود. چه طور ولش کردين اومدين؟ نبايد يه مو از سرش کم شه.»
47- شب احيا بود . عمليات هم نزديک . بچه ها جمع شده بودند که قرآن سر بگيرند هرکي يک گوشه توي حال خودش بود و گريه مي کرد. وسط مراسم يکي بلند شد و با گريه و زاري گفت« برادر ها ! من ديشب خواب امام زمان را ديدم . گفت برو به بچه ها بگو هرچه زود تر بکشن عقب .» رفتند با يکي از بچه ها ، توي يک چادر تنها گيرش آوردند و کتک مفصلي بهش زدند.
48- «آقا مصطفي ! شما فرمان ده اي، نبايد بري جلو. خطر داره .» عصباني شد.اخمهايش را کرد توي هم.بلند شد و رفت. يکي از بچه ها از بالاي تپه مي آمد پايين . هنوز ريشش در نيامده بود از فرق سر تا نوک پايش خاکي بود.رنگ به صورت نداشت. مصطفي از پايين تپه نگاهش مي گرد.خجالت مي کشيد ، سرش را انداخته بود پايين.ميگفت « فرمانده کيه ؟ فرمانده اينه که همه ي جووني و زندگيش رو برداشته آومده اين جا.»
49- پانزده شهيد،بدون پلاک، صورت هاي متلاشی شده ، مانده بودند پنچاه متري خط عراق. از روزهاي اول جنگ بودند. بعضي ها وسط ميدان مين ، بعضي ها گوشه و کنار سيم خاردارها . شناسايي تمام شده بود.مصطفي منطقه را ديده بود.براي عمليات آماده بوديم. قبول نمي کرد.ميگفت« تا شهيد هايي که تو خط مونده ن روعقب نياريم،از عمليات خبري نيست.» بيست روزي طول کشيد . جمعشان کرديم،فرستاديم عقب.
50- بلند شده بود نماز شب بخواند. از بين بچه ها که رد مي شد، پايش را به پاي يکي کوبيد . بعد همان طور که مي رفت ، گفت « آخ! ببخشيد . ريا شد.»
51- تير خورده بود. مهماتش تمام شده بود . افتاده بود کنار جاده . بلندش کردم. انداختمش روي شانه ام . از زمين و آسمان آتش مي ريخت. دولا شده بودم که تير نخورد. تمام راه را دولا دولا دويدم. ميگفت « نذار بدون اسلحه بمونم. من رو يه گوشه بذار . برو برام مهمات جورکن.» ترکش خورده بود توي کمرش. خون ريزيش شديد شده بود ، اما چيزي به من نگفته بود . بهداري هم نمي توانست کاري بکند. بايد مي رفت عقب بيمارستان صحرايي. حمايلشرا پرازگلوله کرد. آرپي جي را گرفت توي دستش . خودش را کشيد جلو. چند تا تانک را نشانه گرفت . به هيچ کدام نخورد. گرد و خاک بلند شد. نمي توانست جايش را عوض کند . خاک ريز را زير آتش گرفتند . بي هوش شده بود. بردندش عقب. نفهميده بود.
52- مینی بوس پر شده بود. - آقا مصطفی امروز کجاها می ریم؟ - خانواده هایی که تازه شهید داده ند و شش هفت تایی می شند. شام هم همه تون مهمون من.
53- آمده بود مرخصی، کلی هم مهمان آورده بود. هرچه مادر اصرار می کرد« این ها مهمونت اند، تازه از جبهه اومده ن ،زشته .» می گفت« نه! فقط سیب زمینی وخرما»
54- قراربود بکشندجلو برای شناسایی ؛ فقط. درگیر شده بودند . یک دسته دیده بان که گرای منطقه را می دادند، آن طرف آب کمین کرده بودند. مهماتشان تمام شده بد. هر طوری بود خودشان را رساندند ای طرف آب. یکی جا مانده بود. سرش را بریده بودند؛ از پشت گردن، با سرنیزه؛ چشم هایش سرخ شده بود . عصبانی بود. داد می زد . گریه می کردو می گفت« دیر بجنبیم سر همه مون این بلا رو می آن. همه چیزمون رو می گیرن. خودتون رو برای یه انتقام سخت آماده کنین. باید بفهمن با کی طرفن.»
55- تانک عراقی بود. خودش غنیمت گرفته بود ؛ همان کشلی ، دست نخورده. زده بودند به خط. تا سپیده بزند کسی به شان شک نکرد . صاف رفتند جلو. هوا گرگ و میش شده بود که لو رفتند. دیگر نمی شد جلو رفت. گفت« بچه ها بپرید پاین. از این جلو تر کربلاست.» درگیر شدند؛ وسط خاک عراق .زیاد طول نکشید. نیم ساعته خط را گرفتند.
56- مصطفی آرپی جی را تنگ سینه اش چسبانده بود. سینه خیز می رفت. از هر طرف آتش می ریختند. فاصله با عراقی ها کم بود، درست دو طرف کارون. دقیق نشانه می رفتند. سرش را نمی توانست بالا بیاورد. لب کارون که رسید، از روی زمین کنده شد. آرپیجی را شلیک کرد. تیر بار منطقه را زیر آتش گرفت. گرد وخاک بلند شد. مصطفی پیدا نبود. بچه ها از سنگر ریختند بیرون. می جنگیدند. دنبال مصطفی می گشتند.
57- حاج حسین رمز عملایت را پشت بی سیم گفت. مصطفی رفت یک گوشه نشست ، سرش را گذاشت روی زانو هایش . گریه می کرد. طاقت نداشت. نی توانست بنشیند. آرام و قرار نداشت. بلند شد. تند تند راه می رفت . از این طرف سنگر به آن طرف. بلند بلند گریه می کرد، ذکر می گفت، صلوات می فرستاد، دعا می کرد.به حال خودش نبود. زد به سینه ی بی سیم چی وگفت« تو چرا ساکتی؟ چرا همین طور گرفته ای، نشسته ای؟ لااقل همان جا، سر جات ذکر بگو، صلوات بفرست. بچه ها رفته ند عملیات.»
58- مچاله شده بودند بیخ خاک ریز ، انگار نه انگار که شب عملیات است. هرچه داد و بید داد کردیم که « این چه وضعیه . نشسته ین این جا که چی ؟ بلند شین یه کاری بکنید....» تکان می خوردند. می گفتند « فرمنده نداریم. بدون فرمانه که نمی شه رفت جلو.» بلند گوی تبلیغات چی را گرفت. جمعشان کرد. برایاشن سخن رانی کرد؛ زیر آتش . فرمان ده برایشان گذاشت. آرپی جی را گرفت دستش و گفت « نترسید. ببینید. این طوری می زنند .»یکی از تانکها را نشانه گرفت . بچه ها که از خاکریز سرازیر شدند ،نگرانشان بود.چشم ازشان بر نمی داشت.
59- آرپی جی را از تو بغلش کشید بیرون و گفت « بده ببینم این را گرفته این نشسته این این جا.» آرپی جی را گذاشت روی شانه هاش و خط پرواز هلی کوپتر ها را نشانه رفت. فاصله هاشان را کم کرده بودند . می آمدند طرف کانال زخمی ها ، موشک راشلیک کرد. نخورد فقط سرو صدا بلند شد. بچه ها پریدند هرکدام یک آرپی جی گرفتند دستشان. هیچ کدام هم به هدف نخورد ، ولی هلی کوپتر ها راهشان را کج کردند و رفتند.
60- شب جمعه ، دعای کمیل می خواند . اشک همه را در می آورد . بلند می شد. راه می افتاد توی بیابان ؛ پای برهنه. روی رملها می دوید . گریه می کرد. امام زمان را صدا می زد. بچه ها هم دنبالش زار می زدند. می افتاد . بی هوش می شد. هوش که می آمد،می خندید. جان می گرفت. دوباره بلند می شد. می دوید ضجه می زد. یابن الحسن یابن الحسن می گفت. صبح که می شد، ندبه می خواند. بیابان تمامی نداش. اشک بچه ها هم.
61- تارهای صوتیش قطع شده بود . صدایش در نمی آمد .مصطفی ول کن نبود، پایش راکرده بود توی کی کفش که باید بری اذان بگی! وقت اذان ، به جای انیکه صدای اذان بیاید ، یکی داشت یک نفس توی میکروفن « ها» می کرد. بعضی وقت ها نفسش بند می آمد. یک کمی یواش تر نفس می گرفت ، دوباره « ها - ها - ها.» نمی توانست بخوابد. پلک هایش روی هم نیم رفت. با خودش کلنجار می رفت که از ته حلقش چند صدا بیرون آمد« ها- ها - ها » کم کم صدا ها قوی شد؛ اعراب گرفت، کامل شد . یک کلمه ،دو کلمه ... یک جمله ، یک جمله ی کامل ازدهانش بیرون آمد . باورش نمی شد. نمی دانست چه کار کند. « می خوای برات شعر بخونم؟» مصطفی از زیر پتو پرید بیرون. زبانش بند آمده بود « مگه می شه؟ تو داری با من حرف می زنی! » بیت دوم شعر را که خواند،مصطفی گفت « دعای توسل هم می تونی بخونی؟» بچه ها بیدار شدند . دورش حلقه زدند . توی تایکی شب ، چشم هایشان به لب های گودرز بود که بالا و پایین می رفت. هیچ کس دعا نمی خواند ، فقط نگاه می کردند. یه اسم حضرت زهرا که رسید صدای مصطفی بالا رفت. روضه می خواند. روضه ی حضرت زهرا. ده بار حضرت را قسم داد. ده بار هم حضرت مهدی را قسم داد. گریه می کرد. شعر می خواند. خوش حال بود. اسمش گودرز بود، از آن به بعد مهدی صدایش می کردند.
62- آقا مصطفی مهمات نداریم . وقتی نداریم ، خب آخه با چی بجنگیم ؟ - آقامصطفی. بچه ها امکانات ندارن . من دیگه جواب گو نیستم. سرش را انداخته بود پایین، چیزی نمی گفت. فقط گوش میداد. حرف هایشان که تمام شد، سرش را بلند کرد. توی چشم هایشان نگاه کردو گفت« اگه برای خدا اومده ین که باید باهمه چیزش بساز ید، اگر برای من اومده ین ، من چیزی ندارم به تون بدم.» نگاهش رادوخته بود کف سنگر. بغض کرده بود« من جوانیمو برداشتم اومده م این جا . کم چیزی نیست. اگه هی از این حرف ها بزنید ، من هم فرار می کنم می رم. یه نیروی ساده می شم. یه تک تیر انداز.»
63- پیرمرد دست مصطفی را گرفته بود ، می کشید که باید دست شما را ببوسم . ول کن نبود . اصرار می کرد. آخر پیشانی مصطفی را بوسید و رو کرد به بقیه و گفت « پسرم دانشجو بود. حسابی افتاده بود توی خط سیاست و حزب بازی و ای این چیزها . یک روز توی لشکر دور گرفته بوده ، مصطفی سر می رسه و یکی می خوابونه توی گوشش، که اگه این جا اومدی به خاطر خداست؛ نه به خاطر بنی صدر و بهشتی . توی لشکر امام حسین ، باید خالص بمونی برای امام حسین ، و گرنه واینستا. زود راهت رو بگیر و برگد. دیگه همون شد . حزب و این باز ی ها را گذاشت کنار.»
64- چند روز به عملیات مانده بود . هر شب ساعت دوازده که می شد، من را می برد پشت دپو ، زیر نور فانوس ، توی گودال می نشاند. می گفت « بشین اینجا ، زیارت عاشورا بخون ، روضه ی امام حسین بخون» . من می خواند م و مصطفی گریه می کرد. انگار یک مجلس بزرگ ، یک واعظ حسابی ، مصطفی هم از گریه کن ها ، زار زار گریه می کرد.
65- مصطفی اجازه نداده بود برود عملیات . قهر کرده بود، رفته بود اهواز . فرداش از راه که رسید، مصطفی پرسید « کجا بودی؟» حسابی ترسیده بود. گفت « با بچه ها رفته بودم اهواز.» سرش داد زد « چرا اجازه نگرفتی؟ما برای دلمون اومده یم اینجا یا برا تکلیف؟» رنگش پرید. سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت.از شب تا صبح مصطفی پلک روی هم نگذاشت. هر چی استغفار می کرد؛ خودش را می خورد ، به خودش می پیچید ، راضی نمی شد . فردا صبح اول وقت رفت سارغش .دستش را انداخت دور گردنش . برایش گفت که نگرانش بوده ، خیلی دنبالش گشته . بعدکم کم همین طور که قدم هایش آرام تر می شد، لحن صدایش عوض شد. عذرخاهی کد. ایستاد. زد زیرگریه . گفت « حلالم کن»
66- کز کرده بود کنار پنجره . زانوهایش را بغل کرده بود . آرام آرام دعا می خواند و گریه می کرد. دلش گرفته بود . یک هفته ای بود که بستری بود. می خواست برگدد. پول نداشو عصرکه شد، سید قد بلندی آمد عیادت .از دم در اتاق باهمه احوال پرسی کرد تا به تخت مصطفی رسید. یک مفاتیح داد دستش و در گوشش گفت« این تا اهواز می رسوندت .» مفاتیح را باز کرد . چند تا اسکناس تانشده لایش بود . اهواز که رسید ، چیزی از پول نمانده بود . بقیه ی راه را تا خط سوار ماشینهای صلواتی شد.
67- هنوز نفس می کشید. از تو ی آتش که کشیدندش بیرون ؛ جزغاله شده بود. صوتش را تنمی توانستی بشناسی. نمی توانست حرف بزند. خس خس می کرد. لب هایش تکان می خورد، ولی صدایش در نمی آمد. مصطفی سرش را نزدیک برد. گوشش را گذاشت روی لبش . انگار با هم درد دل می کردند. او می گفت ، مصطفی گریه می کرد. نفس های آخرش بود. با چشم های نیمه بازش التماس میکرد. می گفت«من راهمین جوری دفن کنید .دلم می خواد همین جوری خدمت امام زمان برسم»
68- سرهنگ بود. سرهنگ زمان شاه خدمت کرده بود . اهل نماز و دعا نبود. مصطفی راکه می دید؛ سلام نظامی می داد. هر دو فرمانده بودند . مصطفی که دعا می خواند ، می آمد یک گوشه می نشست. روضه خواندنش را دوست داشت. چراغ ها که خاموش می شد، کسی کسی رانمی دید . قنوت گرفته بود . سرش را انداخته بود پایین، گریه می کرد. یادش رفته بود فرمانده است. بلند بلند گریه می کرد. می گفت « همه ی این ها را از مصطفی دارم.»
69- - آقا مصطفی ! اول عبا وعمامه تون را در بیارن ،بعد می شینیم با هم حرف می زنیم! - آخه چرا ؟ - لباس سپاه که می پوشید، آدم حرف زدنش می آد. با عبا و قبا که نمی شه حرف زد . باید مؤدب بشینیم. سرمون رو هم بندازیم پایین. مصطفی خودش هم خنده اش گرفته بود ، امام خم هایش را کرد تو هم و گفت « خب باید هم این طور باشه.»
70- از یک گردان ، شانزده نفر برگشته بودند؛ فقط . جنازه ها را هم نتوانسته بودند برگدانند. بچه ها جمع شده بودند پشت خاکریز ،بق کرده بودند ، می گفتند « چه جوری برگردیم؟ به خانواده هاشون چی بگیم؟ یا جنازه ها ی بچه ها را بکشین عقب با هم برگردیم ، یا ما هم همین جا می مونیم.» فقط یک جمله به شان گفت« برید ، بیاید؛ که فتح بزرگی تو راهه.» چند ماه بعد ،توی عملیات فتح المبین ،بچه ها یاد حرف های مصطفی افتاده بودند.
71- منطقه که آرام می شد ،بچه ها را جمع می کرد. می رفتیم قم،دیدن مراجع . با قطار میرفتیم. دم دم های صبح می رسیدیم ، از ایستگاه یک راست می رفتیم مدرسه ی حقانی. - ما کله پاچه می خوایم. بلند شین. نا سلامتی براتون مهمون اومده . جلوی مهمون که نمی خوابن. بلندشین.صبحونه نخورده یم. گشنمونه .آقا مصطفی ! ساعت چهار صبحه . بنده های خدا خوابن. چی کارشون داری نصف شبی؟ ول کن نبود. خانه را گذاشته بود روی سرش . آن قدر داد و قال کرد که طلبه ها یدار شدند. سفره انداختند.نان تازه آوردند. کله پاچه خریدند.
سایت جامع سربازان اسلام
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم
خاطره شهید ردانی پور،خاطرات شهید ردانی پور،خاطره های شهید ردانی پور،خاطره از شهید ردانی پور،خاطره شهید مصطفی ردانی پور،خاطرات شهید مصطفی ردانی پور،خاطره های شهید مصطفی ردانی پور،خاطره از شهید مصطفی ردانی پور،خاطره مصطفی ردانی پور،خاطرات مصطفی ردانی پور