کمک مالی به سایت جامع سربازان اسلام
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم
ماجرای مرد صابونی و راه رفتن روی آب
ماجرای مرد صابونی و راه رفتن روی آب

....... ما از ملازمان درگاه حضرت حجت علیه السلام هستیم. یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است؛ لذا حضرت ما را مأمور فرموده اند که صدر و کافورش را از تو بخریم.

این را که شنیدم، از خود بی خود شدم. گاه دست یکی و گاه دست دیگری را می گرفتم و التماس می کردم. کم کم التماسم به تضرع تبدیل شد. اما آنها می گفتند: «این کار بسته به اجازه ی آن بزرگوار است و چون اجازه نفرموده اند، جرأت این جسارت را نداریم.»

گفتم: «مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همان جا، طلب رخصت کنید، اگر اجازه فرمودند، شرف یاب می شوم وگرنه از همان جا برمی گردم.»

اما آنها باز هم امتناع کردند و من باز تضرع نمودم. باز اصرار کردم. آن قدر که به حالم ترحم نموده، قبول کردند. من هم با عجله کافور و صدر را تحویلشان دادم، دکان را بستم و همراه ایشان به راه افتادم. رفتیم تا به ساحل دریا رسیدیم. آنها مانند حرکت بر روی خشکی، بر روی آب رفتند. من ایستادم و به آنها نگاه کردم. کمی که رفتند، متوجه من شدند. یکی از آنها گفت: نترس! خدا را به حق حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف قسم بده که تو را حفظ کند، پس بسم الله بگو و بیا».

من همان کردم که گفتند و به آب زدم. انگار روی خشکی راه می رفتم. به وسط دریا رسیده بودیم که آسمان ابری شد و باران باریدن گرفت. یادم افتاد چندی قبل از این که این دو ملازم آقا به دکانم بیایند، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم. به خود گفتم: «این باران همه ی صابون هایم را خراب می کند.»

به محض این که این فکر به ذهنم رسید، پاهایم در آب فرو رفت. شروع کردم به دست و پا زدن و شنا کردن.

آن دو متوجه شدند. دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند. یکی از آنها گفت:

«از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید، توبه کن و مجدداً خدای تعالی را به حضرت حجت علیه السلام قسم بده».

من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حق حضرت حجت علیه السلام قسم دادم، و همراه آن دو نفر و بر روی آب شروع به راه رفتن نمودم.

به ساحل رسیدیم و راهمان را ادامه دادیم. مقداری که رفتیم، به بیابان رسیدیم. در دامنه ی بیابان چادری بود که نور آن فضا را روشن کرده بود. همراهان گفتند: «تمام مقصود در این خیمه است».

نزدیک چادر رفتیم. من و یکی از آن دو ایستادیم و دیگری برای کسب اجازه ی شرف یابی من وارد خیمه شد.

او درباره ی من با حضرت شروع به صحبت کرد، به طوری که صدای او و مولایم را از داخل چادر می شنیدم. وقتی برای شرف یابی من از مولایم اجازه خواست، خودم شنیدم که آقا فرمود:

«ردّوه فانّه رجل صابونی؛ او را برگردانید، زیرا او مردی صابونی (دل بسته ی صابون) است.»

پی نوشت :
به نقل از : عبقری الحسان

پایگاه اطلاع رسانی حوزه نت
مرد صابونی،ماجرای مرد صابونی،حکایت مرد صابونی،مرد صابونی و امام زمان،امام زمان و مرد صابونی،راه رفتن روی آب،ماجرای راه رفتن روی آب،حکایت راه رفتن روی آب،ردّوه فانّه رجل صابونی،ردوه فانه رجل صابونی،مرد صابونی و امام مهدی،امام مهدی و مرد صابونی،حضرت مهدی و مرد صابونی،مرد صابونی و حضرت مهدی(عج)
کمک مالی به سایت جامع سربازان اسلام