کمک مالی به سایت جامع سربازان اسلام

ماجرای نامه پادشاه هند به امام جعفر صادق(ع)

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم

ماجرای نامه پادشاه هند به امام جعفر صادق(ع)



امام کاظم(ع) می فرماید: پادشاه هند ، کنیز زیبایی را توسّط برخی از معتمدین خود به همراه هدایای زیادی برای پدر بزرگوارم امام جعفر صادق(ع) فرستاد ، وی در ضمن نامه ای به حضرتش نوشت:

بسم اللَّه الرحمن الرحیم

من ملک الهند إلی جعفر بن محمّد الطاهر من کلّ نجس .

به نام خداوند بخشنده مهربان

از طرف پادشاه هند به خدمت جعفر بن محمّد ، آن شخصیّت پاکیزه ای که از هر پلیدی و آلودگی دور است .

امّا بعد، خداوند مرا، توسّط شما هدایت و راهنمایی فرمود، یکی از کارگزاران من ، کنیز زیبایی را به من هدیه نمود ، من تاکنون کنیزی به زیبایی او ندیده ام، وی دارای جمال، بزرگواری، خرد و کمال است، وی را به من هدیه نمود تا فرزندی برای من بیاورد و پس از من زمام اُمور را بدست بگیرد.

من از او و امر او در شگفت شدم، یک شبانه روز نزد من بود و من در او و جلالتش فکر می کردم . جز شما کسی را شایسته او ندیدم ، آن کنیز را به همراه مقداری زیورآلات و جواهر و عطر به حضور شما فرستادم .

من همه وزیران، کارگزاران و اُمنای خودم را جمع نموده و از میان آنان هزار نفر که شایسته امانت داری بودند ، برگزیدم، و از هزار نفر ، صد نفر، و از صد نفر ، ده نفر و از ده نفر یک نفر به نام (میزاب بن حباب)  انتخاب کردم ، در کشورم کسی را عاقل تر و شجاع تر از او نیافتم، اینک این هدایا و این کنیز را توسّط او خدمت شما فرستادم .

کاروان هدایا به وسیله میزاب به راه افتاد و وارد شهر مدینه شد، حضرت او را راه نداد، وی مکرّر به پشت در آمده و کسانی را شفیع قرار داد تا اجازه ورود بدهد ، امام صادق(ع) به او فرمودند : ای خائن ، از آن جایی که آمده ای با هدایایت باز گرد.

او گفت: آیا پس از آن که راه طولانی را با زحمت شدید متحمّل شده و اینک هدایا را کنار درب آورده ام، هدیه پادشاه را نمی پذیرید؟

امام صادق(ع) فرمودند : تو نزد من پاسخی نداری، و من پذیرای هدایای تو نیستم، زیرا که تو در آنچه آوردی و امین شدی ، خیانت کردی.

او گفت : سوگند به خدا ، من نه به شما و نه به پادشاه ، خیانت نکرده ام.

امام صادق(ع) فرمود: اگر تکّه ای از لباسهایت بر خیانت تو گواهی بدهد آیا اسلام می آوری؟

گفت: مرا از این کار عفو کنید و هر چه دوست دارید ، بپرسید ؟

او پوستینی بر تن داشت، امام جعفر صادق(ع) دستور داد تا آن را از تنش در آورده و در گوشه ای از اتاق بگستراند. آنگاه امام جعفر صادق(ع) برخاست و دو رکعت نماز گزارد، رکوع و سجودش را طولانی نمود، و آنچه می خواست دعا فرمود، وقتی سر از سجده بر داشت نور از چهره حضرتش می درخشید، رو به آن پوستین کرد و فرمودند :

أیّها الفرو الطائع للَّه تعالی، تکلّم بما تعلم منه ، وصف لنا ما جنی.

ای پوستینی که در اطاعت خدا هستی، آنچه از این مرد می دانی بازگو و جنایت او را برای ما توصیف کن،

امام کاظم(ع) می فرماید : پوستین باز شد آنگاه جمع شد تا آن که همانند یک گوسفند کامل گشت ، و (به اذن خدا) لب به سخن گشود - که همه حاضران در مجلس صدای او را شنیدند - و گفت:

ای فرزند رسول خدا، ای راستگو، این مرد را پادشاه هند به عنوان فرد معتمد و امین خود قرار داده و این کنیز را به همراه اموالی بدو سپرد، و در مورد نگهداری آنها خیلی سفارش نمود.

ما به راه افتادیم و بر این حال بودیم تا این که به بیابانی رسیدیم ، دچار بارش باران شدیم، و هر چه داشتیم خیس شد، ما در آن بیابان یک ماه کامل توقّف نمودیم تا این که خورشید از پشت ابرها بیرون آمده و باران باز ایستاد، ما هر چه داشتیم بر روی سنگ (پهن کرده و بر) درختان آویزان کردیم تا خشک گردد .

این مرد، غلامی به نام بشیر را که خدمتگزار آن کنیز بود خواست و گفت: بشیر، برو این شهر و مقداری خوراک تهیّه کن تا وسایلمان خشک می گردد، از غذای این شهر بخوریم ، آنگاه مقدار زیادی درهم به او داد و او راهی شهر شد .

وقتی او رفت، میزاب به این کنیز دستور داد از خیمه مخصوص خود خارج شود و در خیمه ای که در برابر آفتاب زده اند ، بنشیند، و به او گفت:

از این خیمه به چشم انداز درختان و این شهری که در نزدیکی آن هستیم نگاه کن.

کنیز از خیمه خارج شد، چون زمین گل آلود بود، لباس از ساقهای خود بالا زد و روسری او افتاد، این خائن ، به او و زیبایی و جمال او نگریست و او را به سوی خود دعوت کرد و او نیز پذیرفت، پس مرا بر زمین گسترانید، و با او درآمیخت و مرتکب عمل زنا شد و بدین وسیله بر تو - ای فرزند رسول خدا ، - خیانت کرد .

این بود قصّه او و آن کنیز، من از تو می خواهم به حقّ آن خدایی که خیر دنیا و آخرت را برای تو جمع کرده ، از خداوند بخواهی که مرا به خاطر فرش قرار گرفتنم بر فسق و فجور آنان عذاب ننماید.

امام کاظم(ع) می فرماید: در این هنگام ، امام صادق(ع) گریست و من ، و همه حاضران در مجلس گریه کرده و (از ناراحتی و وحشت) رنگشان زرد شد.

(میزاب) نیز ترسید و وحشت و لرز شدیدی او را فرا گرفت و خود را سجده کنان برای خدا بر زمین انداخت و گفت: می دانستم که جدّ تو بر مؤمنان مهربان بود، بر من رحم کن خدای بر تو رحم نماید، تو از اخلاق جدّت الگو بگیر و پادشاه را از قصّه من آگاه نکن، که من خطا کردم.

امام جعفر صادق(ع) فرمود: من هرگز بر تو رحم نکرده و مهربانی نخواهم کرد ، جز آن که به خیانت خودت اعتراف کنی.

آن مرد هندی همان گونه که پوستین خبر داده بود به خیانت خودش اعتراف نمود.

امام کاظم(ع) می فرماید: وقتی پوستین را پوشید آن جمع شد و گلوی او را فشرد به گونه ای که صورتش سیاه گشت.

امام صادق(ع) فرمود: ای پوستین ، او را رها کن.

پوستین گفت: به حق خدایی که تو را امام قرار داده ، اجازه بده تا او را بکشم ،

امام صادق(ع) به او فرمود: این شخص پلید را رها کن تا به سوی پادشاه خود باز گردد ، و توسط او مجازات شود .

(این حدیثی طولانی هست ، اینجا مختصرش را گفتیم ، برای حدیث کاملش به کتاب (الثاقب فی المناقب) رجوع نمایید.



(القطره - سید احمد مستنبط(ره) - جلد2 - بخش امام جعفر بن محمد الصادق(ع) - صفحه 596)

(الثاقب فی المناقب : 398 ح 5 . نظیر این روایت را راوندی در الخرائج : 299/1 ح6 به صورت مفصّل ، ابن شهراشوب در المناقب: 242/4 با تفاوت و اختصار، و علّامه مجلسی به نقل از آن دو، در بحارالأنوار: 113/47 ح 150 آورده ، و در الصراط المستقیم: 186/2 ح 6 بخشی از این روایت به صورت ارسال نقل شده است)
پادشاه،نامه پادشاه،پادشاه هند،نامه پادشاه هند،ماجرای نامه،ماجرای پادشاه،نامه پادشاه هند به امام جعفر صادق،امام صادق و پادشاه هند،پادشاه هند و امام صادق،پادشاه هند و امام جعفر صادق،امام جعفر صادق و پادشاه هند
کمک مالی به سایت جامع سربازان اسلام