کمک مالی به سایت جامع سربازان اسلام

توسل به امام زمان(عج) در حکایت شیخ مرتضی زاهد

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم

توسل به امام زمان(عج) در حکایت شیخ مرتضی زاهد



در سال 1373 هجری شمسی قضیه و داستانی از مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد را از زبان حضرت آیت الله العظمی بهجت در دفترچه ای یادداشت کرده بودم. این قضیه را در اولین جمعة بعد از ماه مبارک رمضان، بعد از جلسة روضة خانة ایشان از معظم له شنیده و یادداشت کرده بودم و حالا هم برای ثبت نهایی دوباره به حضورشان رسیدم و نکاتی را جویا شدم.



آن روز حضرت آیت الله بهجت در ابتدا ماجرای آقا سید حسن را تعریف کردند؛ ماجرایی بسیار زیبا، لطف و طرب انگیز که در نجف اشرف اتفاق افتاده است.



مرحوم آقا سید حسن در شهر نجف اشرف زندگی می کرد او شیعه و مؤمنی با تقوا و اهل ولایت بود. آقا سید حسن در یکی از سال های حیاتش مشکلات و گرفتاری های بسیار سنگینی پیدا می کند.



این نابسامانی ها و گرفتاری ها مدت ها ادامه می یابد و روز به روز بر قرض ها و مشکلات او افزوده می شود. عاقبت صبر و طاقتش را از کف می دهد و از آن همه قرض و فقر، خسته و دل شکسته می گردد. دیگر هیچ راه و چاره ای به جز توسّل باقی نمانده بود. آقا سید حسن با ایمانی صادق و قلبی شکسته، به ساحت مقدس امام زمانش حضرت حجت ابن الحسن العسکری(ع) متوسل می شود و مشغول خواندن ذکر و دعایی خاص می گردد. این توسل و عرض حاجت به ساحت مقدس امام زمان(ع) را باید چهل روز پشت سر هم ادامه می داد.



این توسل را آغاز می کند، روز اول، روز دوم، روز سوم ... و همین طور روزها پشت سر هم می آید و می رود. عاقبت چهلمین روز نیز فرا می رسد. آقا سید حسن آن روز متوجه نبود درست چهلمین روزی است که آن دعا و توسل را خوانده است.



آن روز به جز او هیچ کس در خانه حضور نداشت و درهای خانه نیز همه بسته بود. آقا سید حسن در آن خلوت و سکوت حاکم بر خانه، مشغول خواندن دعا و توسلش شد. ناگهان آن سکوت و خاموشی شکسته می شود و شخصی او را با اسم صدا می زند:



- آقا سید حسن! آقا سید حسن!



آقا سید حسن با شنیدن این صداها گمان کرد خیالاتی شده است. دوباره همة فکر و اندیشه اش را به دعا و توسلش جمع کرد. اندکی بعد دوباره همان صدا شنیده شد. این بار صاحبِ آن صدا آقا سید حسن را با نام و نام پدرش صدا کرد.



آقا سید حسن همراه با ترس و اضطراب از جایش بلند شد؛ اطمینان پیدا کرده بود که این صدا واقعی و حقیقی است. سراسیمه و با شتاب شروع به جستجوی اتاق ها و همة گوشه و کنار خانه کرد، اما به جز او هیچ کس در خانه حضور نداشت. به شدت حیران و مضطرب شده بود؛ اما اضطرابش همراه با نوعی امید بود.



در این هنگام صاحبِ آن صدا قریب به این مضامین می فرماید:



آقا سید حسن! شما گمان می کنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمی باشیم!



به راستی عجب صدای دلنشینی داشت. عجب صدای جان بخش و مهرافزایی داشت.



- «آقا سید حسن! شما گمان می کنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمی باشیم!»



و بعدها آقا سید حسن برای دیگران تعریف کرده بود:



«در آن لحظه ای که آن صدای نهانی و جان بخش را شنیدم به یک باره احساس و نیروی خاصی در من پیدا شد. از آن لحظه به بعد بی اختیار اطمینان پیدا کرده بودم که دیگر هیچ گرفتاری و مشکلی ندارم! و عجیب تر اینکه بعد هم، بدون اینکه پول و کمک ظاهری و خاصی به من برسد، همة قرض ها و مشکلاتم خود به خود و به شکل های نامحسوسی برطرف شد و بعد از شنیدن آن آوای روح بخش و نهانی همة آن ناراحتی ها و گرفتاری ها به کلی از میان رفت!»



حضرت آیت الله العظمی بهجت بعد از اینکه ماجرای آقا سید حسن را تعریف کردند بلافاصله و با شور و شعفی خاص به سراغ مطلب بعدی و به عبارتی صحیح تر به سراغ مطلب و ماجرای اصلی رفتند.



در حدود سی سال پیش از سال 1373 یک آقای تهرانی، داستان و ماجرای جالبی را برای آیت الله بهجت تعریف کرده بود. آن آقای تهرانی شغل و پیشه اش نجاری بود، نجاری متدین و با تقوا. او نیز در یکی از سال های زندگی در کسب و کارش مشکل پیدا می کند و چرخش روزگار، سفارشات و درخواست های ساخت وسیله های چوبی را بسیار کم و ناچیز می کند و درآمدهای او روز به روز کاهش می یابد.



آن آقای نجار خودش به آیت الله بهجت گفته بود: «با آنکه تا آنجا که ممکن بود صرفه جویی می کردم، ولی باز هم مجبور شده بودم اندک اندک از سرمایه و وسایل کارم بفروشم و خرج کنم. این وضعیت مدت ها ادامه یافت و هیچ گشایشی برای من حاصل نمی شد و روز به روز بر مشکلاتم افزوده می شد...»



اما او همچنان امیدوار و صبور بود. مشکلاتش را، حتی برای خانواده اش هم بازگو نمی کرد. هر روز در محل کارش حاضر می شد و همچنان امیدوار به رونق و گشایشی دوباره در کسب و کارش بود. عاقبت در یکی از شب های زمستانی، صبر و طاقتش را از دست داد و با دلی شکسته و همراه با نوعی گله مندی، شروع به عرض حاجت به ساحت مقدّس امام زمانش، حضرت بقیه الله اعظم حجت ابن الحسن العسکری(ع) کرد. آن شب با توسل و عرض حاجتی پاک و صادقانه سپری شد.



فردای آن شب آن نجار به خانة یکی از نیکان دعوت شده بود. آقا شیخ مرتضی زاهد نیز در آن جلسه حضور داشت. صاحبخانه، آقا شیخ مرتضی و چند نفر از مؤمنین را برای صرف غذا دعوت کرده بود.



سفرة غذا چیده شد. حاضرین بعد از غذا بلند شدند و شروع به خداحافظی کردند، اما آقا شیخ مرتضی زاهد همچنان در مجلس نشسته بود. آن آقای نجار نیز همراه با صاحبخانه و دو سه نفر از میهمان ها به دور آقا شیخ مرتضی زاهد حلقه زده بودند.



آن آقای نجار برای آیت الله بهجت تعریف کرده بود:



«بعد از اینکه جلسه تمام شد، من و صاحبخانه و دو سه نفر از دوستان در خدمت آقای زاهد در زیر کرسی نشسته بودیم. ایشان بلافاصله و بدون هیچ مقدمه و پیش زمینه ای شروع به تعریف کردن قصه و ماجرای آقا سید حسن کردند (یعنی همین داستانی که پیش از این گذشت) پرداختن به این قصه به اندازه ای بی مقدمه و بی مناسبت بود که به خوبی پیدا بود، علاوه بر من، دیگران نیز از این مطلب تعجب کرده اند.



آقا شیخ مرتضی زاهد در حال بازگویی و تعریف کردن این قضیه بودند و من هم همانند دیگران در حال گوش دادن به ماجرای آقا سید حسن بودم تا اینکه آقای زاهد به آن قسمت از این قصه و ماجرا رسید که صاحبِ صدا به آقا سید حسن می فرماید: «شما گمان می کنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمی باشیم!»



در این لحظات آقا شیخ مرتضی زاهد این جملات را با نگاهی بسیار نافذ و خاص به من بازگو کرد.



با شنیدن این جملات ناگهان یک حالت بسیار شگفت و خارق العاده ای در من پیدا شد.



«شما گمان می کنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمی باشیم!»



به محض اینکه این جملات از لب های مرحوم زاهد بیرون آمد، بی اختیار احساس می کردم دیگر هیچ فقر و نیازی ندارم و هیچ گرفتاری و مشکلی برای من باقی نمانده است! و سپس زمانی هم که با تعجب و حیرت در این فکر مانده بودم خدایا این چه حالی است به یکباره در من پیدا شد؟! باز بی اختیار به یاد شب گذشته ام افتادم یعنی شبی که در آن به ساحت مقدس حضرت بقیة الله الاعظم(ع) متوسل شده بودم. و عجیب تر اینکه من هم بدون اینکه کمک و پول خاصی به من برسد، به سرعت و خود به خود همه مشکلات و کمبودهایم برطرف شد و به شکل های غیرقابل تصوری از همان اولین لحظه هایم بعد از آن ملاقاتِ با آقا شیخ مرتضی زاهد، زندگی و کسب و کارم نیکو و خوش و با برکت شد!»



بعدها در طول تحقیق معلوم شد آن آقا نجار نامش «آقا سید ابوالقاسم سید پور مقدم» معروف به «آقا سید ابوالقاسم نجار» بوده است واین داستان را بعضی دیگر نیز به نقل از او تعریف کرده اند.



آقا سید ابوالقاسم نجار یکی از باسابقه ترین پامنبر ی های مرحوم زاهد بود و سال های سال در جلسات ایشان حاضر می شد. او سیدی بسیار خوش باطن و با تقوایی بود



پی نوشت :

کتاب آقا شیخ مرتضای زاهد ، اثر محمد حسن سیف اللهی از انتشارات مسجد مقدس جمکران


پایگاه اطلاع رسانی حوزه نت
توسل به امام زمان،مرتضی زاهد،مرتضی زاهد و امام زمان،شیخ مرتضی زاهد،شیخ مرتضی زاهد و امام زمان،حکایت شیخ مرتضی زاهد،حکایت شیخ مرتضی زاهد و امام زمان،امام زمان و شیخ مرتضی زاهد،امام مهدی و شیخ مرتضی زاهد،توسل به امام زمان و مرتضی زاهد
کمک مالی به سایت جامع سربازان اسلام