نگاهی مختصر به حديث منزلت
راويان حديث منزلت و تواتر اين حديث
متن حديث منزلت در منابع اهل سنت - بخاری و مسلم
متن حديث منزلت در منابع اهل سنت - صحاح سته و غيره
حديث منزلت دليل بر چيست؟ - حضرت هارون در قرآن
دلالت های حديث منزلت
حديث منزلت بيانگر خلافت اميرالمومنين علی عليه السلام
شبهه1:آيا علی(ع) در همه جهات شبيه هارون است
شبهه2:آيا اين حديث فقط مربوط به شرايط خاصی بوده
شبهه3:آيا حديث منزلت،فقط مربوط به جنگ تبوک بوده
موارد بيان حديث منزلت - منحصر به جنگ تبوک نبوده
چکيده دلالت حديث منزلت بر خلافت علی عليه السلام
تحريف حديث منزلت
جعل حديث منزلت برای شيخين - ابوبکر و عمر
رد حديث منزلت توسط مغرضان

شبهه دوم: حدیث منزلت فقط مربوط به شرایط خاص و زمان محدودی بوده

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم

شبهه دوم: حدیث منزلت فقط مربوط به شرایط خاص و زمان محدودی بوده


دومين اشكال بر حديث اين است كه جانشينى و خلافتى كه اين حديث اثبات مى‏كند، خلافتى موقّت و در شرايط خاص و زمان محدودى بوده است، آن هم زمانى كه پيامبر اكرم‏ صلى اللَّه عليه وآله‏ زنده بوده است، آن سان كه خلافت هارون براى موسى‏ عليه السلام‏ مربوط به زمانى بوده كه او به مناجات پروردگارش رفته بود.
مؤيّد اين مطلب وقوع مرگ هارون در دوران زندگى حضرت موسى است. بنا بر اين، كدام خلافت است كه ما بر سر آن نزاع داريم؟
پاسخ به اشكال دوم‏
چكيده اشكال دوم چنين بود:
پيامبر اكرم‏ صلى اللَّه عليه وآله‏ در قضيّه معيّن و مشخّصى و در زمان حيات خود، حضرت على‏ عليه السلام‏ را جانشين خود قرار داده است؛ همچنان كه حضرت موسى‏ عليه السلام‏ هارون را در زمان حيات خود جانشين خويش قرار داد. هارون پيش از حضرت موسى‏ عليه السلام‏ از دنيا رفت؛ از اين رو حديث منزلت هيچ گونه دلالتى بر آن امامت و خلافتى كه ما بر سر آن نزاع داريم ندارد.
اين اشكال را بسيارى از بزرگان حديث اهل تسنن مطرح كرده‏اند؛ از جمله ابن حجر عسقلانى، قسطلانى و قارى؛ هم چنين متكلّمان آن‏ها نيز اين اشكال را طرح نموده و در كتاب‏هاى خود نوشته‏اند.
اين اشكال را از دو محور مى‏توان پاسخ داد:
نخست. منزلت‏ها و مقام‏هايى كه براى جناب هارون بيان كرديم متعدّد بود و از هر كدام آن‏ها به خوبى خلافت و جانشينى امير مؤمنان على‏ عليه السلام‏ استفاده مى‏شد؛ مانند مقام شركت در امر اصلاح مردم و يا عصمت و ... و هيچ گاه آن مقام‏ها و منزلت‏ها محدود به زمان خاصّى نبوده است.
دوم. پيش‏تر گفتيم كه مقام خلافت، مقامى روحانى و معنوى است. وقتى مى‏گوييم: فلان شخص خليفه است؛ يعنى او به درجه‏اى از صلاحيّت و شايستگى رسيده كه اهليّت احراز آن مقام را كسب كرده است. خلافت پيامبر در واقع خلافت خدا است، جانشينى مقام الهى، نياز به داشتن اهليّت و شايستگى در شخص خليفه دارد.
خليفه پيامبر بايد از نظر علمى همپاى او باشد تا بتواند به جاى او بر كرسى تعليم مردم بنشيند. بايد عالم به بطون و تأويل قرآن باشد تا قرآن را همچون پيامبر براى مردم بيان كند و از اسرار و معارف آن پرده بردارد.
كوتاه سخن اين كه خليفه پيامبر كسى است كه به جاى پيامبر واسطه بين مخلوقات و آفريدگارشان است؛ زيرا گرچه با رحلت پيامبر صلى اللَّه عليه وآله‏ نبوّت به پايان مى‏رسد؛ امّا ارتباط با آسمان هيچ گاه قطع نخواهد شد. بايد كسى باشد تا هر سال و در شب قدر، فرشتگان‏ الهى و روح بر او نازل شوند و همه امورات را به محضرش برسانند.
چنين شخصيتى بايد از شايستگى‏هاى لازم برخوردار باشد تا خدا او را برگزيند.
بسيار دور از حقيقت است اگر گمان كنيم خلافت، مقامى اعتبارى و ظاهرى است كه وقت محدودى دارد و با شروع آن وقت، زمان خلافت شروع، و با پايان آن دوره‏اش به سر مى‏آيد و نياز به هيچ صلاحيّت و اهليّتى ندارد.
اگر خداوند كسى را شايسته خلافت دانست و او را برگزيد، اگر پيامبر خدا صلى اللَّه عليه وآله‏ در شخصى چنين شايستگى را احراز كرد كه به طور مطلق او را خليفه خود دانست و با فرمان‏ «اخْلُفْني في قَوْمي» «1» آن را به همگان فهماند، بايد بفهميم كه چنين انسانى داراى تمامى شرايط خليفه پيامبر بوده است؛ زيرا خداوند نااهل را به جاى پيامبرش قرار نمى‏دهد.
اين به آن معنا است كه آن حضرت داراى علم الهى، عصمت الهى، قدرت الهى و ... است كه مى‏تواند خلأ فقدان پيامبر را پر كند.
وقتى خدا و رسول او كسى را در تمامى شئون پيامبر به جاى او قرار مى‏دهند- حتى اگر مجال بروز و ظهور آن نباشد- بدان معنا است كه او برگزيده الهى است و صلاحيت و شايستگى او به گونه‏اى است كه مى‏تواند در همه جهات، نبودِ جايگاه پيامبر را پر كند؛ هم مرجع اختلافات باشد، هم حاكم بر مردم، هم بيان كننده احكام الهى، هم مفسّر كلمات الهى، هم اولى بر مردم از خودشان و هم حكمش بر آن‏ها نافذتر از حكم خودشان باشد.
گواه اين مطلب همان است كه حضرت موسى‏ عليه السلام‏ براى خلافت هارون، زمان معيّن نكرد؛ بلكه فرمود: «اخْلُفْني في قَوْمي»؛ يعنى هر گاه من نبودم، تو به جاى من خلأ نبودِ مرا پر كن. به همين جهت حضرت هارون در آن ده روزى كه به مدّت مناجات حضرت موسى‏ عليه السلام‏ افزوده شد، در مقام خود باقى ماند.
آن گاه كه چنين موقعيّت و منزلت والايى براى جناب هارون ثابت شد، براى امير مؤمنان على‏ عليه السلام‏ نيز ثابت خواهد بود.
نكته در خور توجه بيشتر اين است كه در حديث منزلت، پيامبر اكرم‏ صلى اللَّه عليه وآله‏ امير مؤمنان على‏ عليه السلام‏ را در مقام‏ها و منزلت‏هاى او به سان هارون قرار دادند، نه در آن چه كه در خارج اتفاق افتاده است؛ به اين بيان كه پيامبر اكرم‏ صلى اللَّه عليه وآله‏ نفرموده چون هارون چهل روز خلافت كرده، تو نيز همانند او چهل روز بر اين منصب خواهى بود؛ بلكه سخن از منزلت‏ها و مقام‏هاست، نه آن چه در خارج روى داده است. هارون داراى مقام خلافت حضرت موسى‏ عليه السلام‏ بود و اين مقام حتّى در زمان حضور حضرت موسى‏ عليه السلام‏ در ميان بنى اسرائيل براى او محفوظ بود.
حديث منزلت از ديدگاه ابن تيميّه‏
ابن تيميّه نيز چنين اشكالى را به اين حديث دارد. از اين رو به بررسى نظريه وى مى‏پردازيم.
با مراجعه به كتاب‏ منهاج السنّه‏ ابن تيميّه خواهيم ديد جاى جاى اين كتاب از بغض و دشمنى به امير مؤمنان على‏ عليه السلام‏ و عيب‏جويى و طعنه بر ايشان مملو است. وى در فرازى از كتابش چنين مى‏نويسد:
هر گاه پيامبر به سفرى مى‏رفت- به جنگ، يا عمره و يا حج- يكى از اصحابش را در مدينه به جاى خود قرار مى‏داد، تا آن جا كه نوشته‏اند در يكى از سفرها، ابن امّ مكتوم را جانشين خود در مدينه قرار داد. هيچ كس اين جانشينى ابن امّ مكتوم را شأن و رتبه‏اى براى او نمى‏شمارد.
آن گاه ابن تيميّه به حديث منزلت اشاره مى‏كند و مى‏گويد:
هنگامى كه جنگ تبوك (آخرين جنگ پيامبر) آغاز شد، پيامبر به هيچ كس اجازه سرپيچى و تخلّف از سپاه را نداد. مردم در هيچ جنگى به مانند اين جنگ با پيامبر همراه نشدند. فقط زنان، كودكان، آن‏هايى كه‏ به خاطر ناتوانى نمى‏توانستند پيامبر را همراهى كنند و منافقان در مدينه ماندند.
در مدينه مؤمنان دلاورى نبودند تا همانند گذشته پيامبر كسى را بر آنان به عنوان جانشين خود قرار دهد. از طرفى آنان كه در مدينه مانده بودند، جز ناتوانان، كودكان و زنان نبودند، از اين رو نيازى نبود كه پيامبر براى اين‏ها شخص مهمّ و سرشناسى از اصحابش را جانشين قرار دهد؛ بلكه اين جانشينى از تمامى جانشينى‏هايى كه معمولًا پيامبر انجام مى‏داد بى‏ارزش‏تر بود؛ يعنى جانشينى على در جريان تبوك حتى از جانشينى ابن ام مكتوم نيز بى‏ارزش‏تر و كم اهميت‏تر است [!!].
ابن تيميّه مى‏افزايد: علت جانشينى على در مدينه اين بود كه چون در آن شهر مردان زيادى از مؤمنان نيرومند نبودند تا نياز باشد كسى را بر آنان جانشين خود قرار دهد، بنا بر اين هر كسى را كه پيامبر قبل از اين ماجرا به جاى خود در مدينه گمارده بود، برتر از جانشينى على خواهد بود.
از همين رو على با گريه نزد پيامبر آمد و گفت: آيا مرا با زنان و كودكان مى‏گذارى؟
پيامبر به او گفت: به خاطر امانت‏دارى تو را جانشين خود قرار دادم و هيچ گاه جانشينى پيامبر عيب و نقص نيست، همان طور كه‏ موسى هارون را براى قوم خود جانشين قرار داد.
از طرفى پادشاهان و ديگران هر گاه به جنگ مى‏روند، كسى را همراه خود مى‏برند كه بهره زيادى از او برده و به كمكش نياز دارند و از مشورت‏ها و پيشنهادهاى وى استفاده كرده و از زبان، دست و شمشير او سود مى‏جويند. از اين رو پيامبر در اين نبرد نيازى به على نداشت تا با او مشورت كند، يا از زبان، دست و شمشير او استفاده كند [!] به همين جهت ديگران را همراه خود برد؛ زيرا آن‏ها در اين امور به كارش مى‏آمدند.
او در ادامه مى‏گويد: تشبيه كردن دو چيز به يكديگر مستلزم آن نيست كه در تمام جهات آن دو مثل هم باشند؛ بلكه بايد ديد كلام در چه مقامى است. آيا روايتى را- كه در دو كتاب‏ صحيح‏ (بخارى و مسلم) نقل شده و ثابت است- ملاحظه نمى‏كنى؟ كه در اين روايت وقتى پيامبر درباره اسيران با ابوبكر مشورت كرد او گفت: در مقابل آن‏ها پول و فديه بگير و آن‏ها را آزاد كن.
سپس با عمر مشورت كرد او گفت: آن‏ها را به قتل برسان.
پس از آن پيامبر فرمود: اكنون جايگاه اين دو رفيق را به شما مى‏گويم. تو اى ابوبكر! به مانند ابراهيمى [!] و تو اى عمر! به مانند نوح [!]
بنا بر اين، اگر پيامبر به كسى بفرمايد: تو مانند ابراهيم و عيسى هستى؛ و به ديگرى بفرمايد: تو مانند نوح و موسى هستى، مهم‏تر و برتر از آن است كه بفرمايد: تو براى من همانند هارون براى موسى هستى.
آن چه بيان شد، بخشى از سخن ابن تيميّه بود. از خداوند سبحان مى‏خواهيم با اين مرد به عدلش رفتار كند و در ازاى هر كلمه آن چه را كه سزاوار آن است جزايش دهد.
ردّ ديدگاه ابن تيميّه‏
اكنون به اختصار ديدگاه ابن تيميه را از چند محور بررسى مى‏كنيم:
نخست. در احاديثى كه پيش‏تر نقل كرديم- و آن چه خواهد آمد- در اين زمينه تعبيرهاى گوناگونى آمده است. در نقلى آمده كه پيامبر اكرم‏ صلى اللَّه عليه وآله‏ به امير مؤمنان على‏ عليه السلام‏ فرمود:
إنّه لابدّ أن أقيم أو تقيم.
حتماً يا من بايد در مدينه بمانم و يا تو.
پيامبر در تعبيرى ديگر فرمود:
فإنّ المدينة لا تصلح إلّابي أو بك.
امور مدينه جز به وسيله من و يا تو سامان نمى‏يابد.
در سخن ديگرى مى‏خوانيم كه حضرتش فرمود:
إنّه لا ينبغي أن أذهب إلّاوأنت خليفتي.
به هيچ وجه سزاوار نيست كه من بروم مگر آن كه تو جانشين من باشى.
از اين عبارات به خوبى استفاده مى‏شود كه هيچ كس نمى‏توانسته در آن موقعيت جانشين پيامبر خدا صلى اللَّه عليه وآله‏ در مدينه باشد، و تنها شخص پيامبر و يا امير مؤمنان على‏ عليه السلام‏ مى‏توانستند به كارهاى مدينه رسيدگى كرده و آن‏ها را سامان دهند.
روشن است كه در آن زمان، شرايط خاصّى بر مدينه حكمفرما بوده و منافقان دسيسه‏هايى داشته و نقشه‏هايى در سر مى‏پروراندند كه هيچ يك از صحابه توان و صلاحيت مقابله و خنثى كردن آن‏ها را نداشتند و اين كار فقط از عهده دو نفر برمى‏آمده: يا شخص پيامبر صلى اللَّه عليه وآله‏ و يا امير مؤمنان على‏ عليه السلام.
به راستى اگر اين جانشينى براى على‏ عليه السلام‏ هيچ فضل و مقامى را اثبات نمى‏كند؛ بلكه از جانشينان پيشين پيامبر بى‏ارزش‏تر است؛ پس چرا عمر آرزو مى‏كرد كه اين مقام و جانشينى براى او باشد؟
چرا سعد بن ابى وَقّاص آرزو داشت كه او به چنين مقامى مى‏رسيد؟
دوم. ابن تيميّه گفت: «على در حالى كه اشك از ديدگانش جارى بود به نزد پيامبر آمد».
اين سخن ابن تيميّه دروغ است. گريه امير مؤمنان على‏ عليه السلام‏ به اين جهت بود كه در آن نبرد حضور نداشته و هم چنين به جهت نكوهش‏هايى كه از منافقان مى‏شنيده است، نه به اين جهت كه پيامبر او را در ميان زنان و كودكان به جاى خود گمارده است.
به سخن ديگر، امير مؤمنان على‏ عليه السلام‏ كه به پيامبر عرضه داشت:
أتخلّفني في النساء والصبيان؟
آيا مرا در ميان كودكان و زنان به جاى خود قرار مى‏دهى؟
اين سخن پيش از خروج رسول خدا براى جنگ از مدينه بود؛ اما گريه كردن امير مؤمنان على‏ عليه السلام‏ و بيرون آمدن از مدينه و ملاقات با پيامبر پس از خروج پيامبر اكرم‏ صلى اللَّه عليه وآله‏ از مدينه بود و علّت گريه آن حضرت نيز تنها به خاطر سخنان و شايعات منافقان بود، نه اين كه چون اين جانشينى بى‏ارزش بوده آن حضرت مى‏گريسته است. از اين رو روشن شد كه سخن ابن تيميّه «هنگامى كه على ديد براى زنان و كودكان خليفه شده، از روى اعتراض گريست»، تهمت و ناروايى بزرگ در حق امير مؤمنان على‏ عليه السلام‏ است.
سوم. ابن تيميّه حديثى را از پيامبر خدا صلى اللَّه عليه وآله‏ نقل كرده كه در آن حديث حضرتش ابوبكر را به ابراهيم‏ عليه السلام‏ و عمر را به نوح‏ عليه السلام‏ تشبيه نموده است. وى پس از نقل اين حديث چنين اظهار نظر نمود: «اين حديث در صحيح‏ بُخارى و صحيح‏ مسلم آمده است».
روشن است كه چنين سخنى دروغى بيش نيست؛ چرا كه‏ صحيح‏ بُخارى و مسلم در دست‏رس شماست؛ ببينيد آيا چنين حديثى در آن دو كتاب موجود است؟!
گواه اين مطلب، چاپ جديد منهاج السنّه‏ است كه توسط دكتر محمد رشاد سالم تحقيق شده و در نُه جلد در عربستان سعودى به چاپ رسيده است. مى‏توانيد متن آن را ملاحظه كنيد و استشهاد ابن تيميّه به اين حديث و نسبت آن را به صحيحين مشاهده كنيد. محقق اين كتاب در ذيل سخن ابن تيميّه در پاورقى مى‏نويسد:
به راستى اين حديث فقط در مسند احمد آمده است و محقق آن- يعنى شيخ احمد شاكر كه در چاپ جديد، مسند احمد را تحقيق كرده است- مى‏گويد: اين حديث ضعيف است.
اين حديث در كتاب‏ مناقب الصحابه‏ احمد بن حنبل نيز آمده است.
اين كتاب به تازگى در دو جلد در كشور عربستان سعودى چاپ شده‏ است. محقق آن كتاب نيز پس از نقل اين حديث در پاورقى مى‏نويسد:
سند اين حديث ضعيف است.
در نتيجه اين حديث در دو كتاب‏ صحيح‏ بُخارى و مسلم نيامده تا بتواند در مقابل حديث منزلتى كه در هر دو كتاب‏ صحيح‏ آمده است معارضه كند. اين حديث در پاره‏اى از كتاب‏ها آمده و پژوهشگران آن كتاب‏ها نيز در پاورقى‏هايى كه بر اين كتاب نوشته‏اند، به ضعف اين حديث تصريح كرده‏اند.
گويى ابن تيميّه گمان نمى‏كرده كه كسى كتابش را خواهد ديد و به‏ صحيح‏ بخارى و مسلم مراجعه خواهد كرد و دروغ‏پردازى و فريب كارى او را آشكار خواهد ساخت.
ما در مورد طعنه‏هايى كه ابن تيميه در اين عبارت به امير مؤمنان على‏ عليه السلام‏ زد و ناروايى‏هاى كه به آن حضرت روا داشت، سكوت مى‏كنيم و- چنان چه گفتيم- پاسخش را به خداى بزرگ حواله مى‏دهيم كه او برترين حاكمان است.
ديدگاه اعْوَر واسطى‏
اعور واسطى نيز همگام با ابن تيميّه شده و سخنانى را در ردّ شيعه نوشته است. وى در ميان اهل تسنّن به نام يوسف اعور واسطى معروف است. اين ناصبى پليد در رساله‏اى كه در ردّ شيعه نگاشته است مى‏گويد: اگر بپذيريم كه از حديث منزلت مقام خلافت ثابت مى‏شود، جز فتنه و فساد چيزى در آن نخواهد بود؛ چرا كه در دوران خلافت هارون از موسى جز فتنه، فساد و ارتداد مؤمنان نبود و در آن زمان بنى اسرائيل گوساله‏پرست شدند. هم چنين در دوران خلافت على نيز جز فساد، فتنه و كشتار مسلمانان در جنگ جمل و صفّين اتفاق نيفتاد [!]
به راستى آيا او نمى‏داند كه گوساله‏پرستى بنى اسرائيل در زمان خلافت هارون، هيچ ارتباطى با جانشينى او ندارد؟
با فرض اين كلام آيا اين همه كفر، ظلم و آدم‏كشى كه در زمان پيامبرى پيامبران رخ مى‏داده نقصى در نبوّت آن‏هاست؟
آيا صحيح است كه مصلحان، انبيا و خلفاى الهى، گناهِ متمرّدان، سركشان و مستكبران را بر دوش كشند؟
آيا او نمى‏داند كه بناى خدا بر آزمايش كسانى است كه ادّعاى اسلام و ايمان مى‏كنند؟ «تا سيه‏روى شود هر كه در او غش باشد».
آن جا كه مى‏فرمايد:
«أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَهُمْ لايُفْتَنُونَ»؟ «2»
آيا مردم گمان كرده‏اند كه تا به زبان گفتند ايمان آورديم رها شده و آزمايش نمى‏شوند؟
بايد حضرت موسى‏ عليه السلام‏ به كوه طور برود و هارون خليفه شود تا معلوم گردد كه چه كسانى به واقع به موسى‏ عليه السلام‏ و خداى او ايمان داشته‏اند و چه كسانى فقط به زبان اظهار ايمان مى‏كرده‏اند؛ ولى در باطن عقيده‏اى نداشته‏اند.
امّا آيا مى‏توان گفت كه كفر دورويان و ستم ستمگران، خلل و ضعفى در خلافت هارون پديد مى‏آورد؟
اين سنّت الهى پس از پيامبر اسلام‏ صلى اللَّه عليه وآله‏ نيز به گونه‏اى ديگر رقم خورد كه شرايط آزمون مردم فراهم آمد تا هر كه در باطن، اعتقادى به پيامبر و خداى او نداشته آن را آشكار نمايد، و آن كه در سر هواى رياست داشت و با خيال سلطنت، مسلمان شده بود، درونش هويدا شود و دست به مخالفت با خليفه رسول خدا صلى اللَّه عليه وآله‏ بزند، و جنگ‏ها را به راه انداخته و خون‏هاى مسلمانان را بريزد.
بديهى است كه در هيچ منطقى، ستمِ زورگويان و نافرمانىِ متمرّدان به پاى مصلحان گذاشته نمى‏شود؛ اما اعور واسطى با كمال بى‏شرمى به جهت ستم ستمگران، فتنه آشوبگران و نافرمانى اخلال‏گران، خلافت امير مؤمنان على‏ عليه السلام‏ را زير سؤال برده و تضعيف مى‏كند.
افزون بر اين كه اگر جانشينى امير مؤمنان على‏ عليه السلام‏ در جريان‏ تبوك ارزش و قيمتى نداشته و هيچ مقامى را براى او اثبات نمى‏كند، و حتى از جانشينى فردى مانند ابن ام مكتوم كم‏بهاتر است؛ پس چرا علما و دانشمندان شيعه و سنّى اين همه به اين حديث اهميّت داده‏اند؛ سندها و طرق گوناگونش را در زمان‏هاى مختلف نقل كرده، راويان آن را تحقيق كرده‏اند، و دلالت‏ها و معانى آن را بررسى كرده‏اند؟
اگر اين موضوع بى‏ارزش و از همه جانشينى‏ها پست‏تر بود، به گونه‏اى كه شايسته بررسى نبود؛ پس چرا تا اين اندازه به اين حديث اهتمام ورزيده‏اند؟
چرا عمر مى‏گويد: اگر يكى از اين خصوصيّات را داشتم، از آن چه كه خورشيد بر آن مى‏تابد براى من بهتر بود؟
چرا سعد مى‏گويد: به خدا سوگند! اگر يكى از اين مقام‏ها را دارا بودم، براى من از آن چه خورشيد بر آن مى‏تابد دوست داشتنى‏تر بود؟
چرا معاويه به هنگام بيان مقام و فضيلت امير مؤمنان على‏ عليه السلام‏ به اين حديث استشهاد مى‏كند؟
و چرا اين همه سعى و تلاش شده كه اين حديث ردّ شود و ابطال گردد؟
فضل بن روزبهان از افرادى است كه همواره مى‏خواهد استدلال‏هاى شيعيان به احاديث پيامبر صلى اللَّه عليه وآله‏ را رد كند. با وجود اين وى درباره حديث منزلت چنين مى‏گويد: «با اين حديث، برادرى، وزارتِ رسول خدا صلى اللَّه عليه وآله‏ در تبليغِ رسالت و فضايل ديگرى براى امير مؤمنان على‏ عليه السلام‏ ثابت مى‏شود».
با توجه به آن چه بيان شد، جايگاهى براى اشكال دوم نمى‏ماند.
______________________________
(1). سوره اعراف: آيه 142.
(2). سوره عنكبوت: آيه 2.

نگاهي به حديث منزلت - آيت الله سيد علي حسيني ميلاني
اشکالات بر حدیث منزلت،شبهه بر حدیث منزلت،حدیث منزلت،شبهات حدیث،زمان محدود،شرایط خاص،منزلت در قرآن،اثبات ولایت با قرآن،اثبات حقانیت،حق را باید گرفت
کمک مالی به سایت جامع سربازان اسلام
کمک مالی به سایت جامع سربازان اسلام